فقط گندم بخواند
سلامی دوباره
سلامی به گرمی ...
ملالی نیست جز ...
چه خوب شد مکتوبات نوشتن را از سرم انداختی ! مکتوبات بی مخاطب مثل ماهی بدون آب است ، زود میمیرد ، غصه می خورد ، آن حس پرتاب شدگی لعنتی !
بگذریم .
اصلا نمیدانم این زبان محاوره و کوچه و بازار از کجا آمد به سراغ این نوشته .
میخواهم برایت قصه بگویم ، فرهنگ شفاهی ، محاورات را می طلبد ، بر خلاف فرهنگ مکتوب.
ویکو میگه : وقتی تمدن به فرهنگ مکتوب رسید ، زمینه ی نابودی آن فراهم می گردد ! اگرچه مخاطب ویکو من نبودم ، اما خوب فهمیدم چه گفت .
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یکی نشسته بود !
تکیه داده بود به درخت ، درخت محکم ، درخت محکمی که ریشه ی ضعیفی داشت.
روزهای اول هیچ مشکلی نبود ، بهار و تابستان گذشت ، نه بادی بود و نه طوفانی ، دوستی شون محکم بود ... تا اینکه زمستون رسید ...
اون فهمید که این درخت تا ابد نمیتونه باهاش باشه ، باید زودتر بره اما خیلی به درخت وابسته شده بود . اما سرانجام ناگزیر شد.
روزهای اول خیلی سخت بود ، باید روی پای خودش می ایستاد .
به خودش قول داد دیگه به هیچ درختی تکیه نده ، اما مگه میشد ؟ خسته شد ... خسته. حس کرد باید یک تکیه گاه داشته باشد .
داشت از بین میرفت .
و رفت !
حالا فقط مییتونست روزهای خوش با درخت بودن رو یادآوری کنه .
اما میدونی ؟ اون خوشی ها ضعف بزرگی داشت. اون تبدیل شده بود به یک آدم وابسته ، فکر بی او بودن رو نکرده بود و حالا درمانده بود. نمیدونست باید چیکار کنه از فردا ...
روزهای سختی بود.
درخت بارها ازش درخواست کرده بود تا فکر روزهای بی او بودن رو بکنه ، مبادا درمانده بشه اما ...
زندگی خیلی سخت شده بود .. و هست ...
.
پ.ن :
وقتی بودی دلم میخواست اینجوری نباشی ، چون خلاف ارزش هام داشتم حرکت میکردم و نمیتونستم نه بگم ، در عین حال وقتی نبودی خیلی چیزا قطع شد .
زندگی پیچیده ست ، میتونیم ادای بنده های ناسپاس رو دربیاریم که ... زندگی همین گندیست که هست !
یک نفر به من بگوید چی درست است و چی غلط :(
- ۹۴/۰۹/۰۳